غزل شمارهٔ ۵۱۷۱

پر صدا شد چینی افلاک ازفغفور عشق
چون شررهر ذره ای بیدار شد از شور عشق
دست بیباکی چو حسن ازآستین بیرون کند
شمسه دار فنا گردد سرمنصور عشق
چون انار از خنده بیجای خود دارد خطر
شیشه نه آسمان ازباده پرزور عشق
چون چراغ صبحگاهی از فروغ آفتاب
پرتو خورشید تابان محو شد درنور عشق
ناامیدی وامید اینجا هم آغوش همند
صبح رادرآستین دارد شب دیجور عشق
در سواد شهر (خون) چون لاله میرد در دلش
هرکه در صحرا نمکچش کرد آب شور عشق
عاشق و اندیشه از زخم زبان، حرفی است این
می کند خون در جگر الماس را ناسور عشق
از دلم هر پاره ای چون گل به راهی می رود
برق دایم تیغ بازی می کند در طور عشق
عاشقان در پرده دل شادمانی می کنند
خنده رسوا ندارد غنچه مستور عشق
بستر و بالین چه می داند مریض عشق چیست
چون سبو از دست خود بالین کند رنجور عشق