غزل شمارهٔ ۵۱۷۳
آتشین شد چهره خاک ازمی گلرنگ عشق
چرخ شد خاکستری ازآتش بی رنگ عشق
می نماید چون گل خورشید ازآب روان
چهره اندیشه از آیینه بی زنگ عشق
چون گذشتی از فضای دل درین وحشت سرا
درخور جولان ندارد عرصه ای شبرنگ عشق
با کدامین شیشه دل گویم که درمیدان رزم
کرد کار مومیایی بادل من سنگ عشق
یک سیه خانه است در سرتاسر صحرای عقل
کعبه ای سرگشته می گردد به هر فرسنگ عشق
نیست ابر و آفتاب نوبهاران رابقا
ساده لوح آن کس که دل بند به صلح و جنگ عشق
زور بازوی یداللهی بلند افتاده است
چون ننالد نه کمان آسمان درچنگ عشق؟
خامسوزان هوس بر خود بساطی چیده اند
ورنه خاکستر ندارد آتش بی رنگ عشق
تا به حشر ازچشم زخم نیستی آسوده است
چهره هرکس که شد نیلوفری ازسنگ عشق
جوشن داودی اینجا شاهراه ناوک است
من کیم تاسینه راسازم سپر درجنگ عشق؟
ذره تا خورشید گلبانک انالحق می زنند
نغمه خارج نداردساز سیر آهنگ عشق
دامن رغبت زلیخا ازکف یوسف کشد
دست چون بیرون کند از آستین نیرنگ عشق
خامه اش را شق به شمشیر شهادت می زنند
هرکه چون شیر خداصائب بود یکرنگ عشق