خارکش پیری با دلق درشت
پشتهای خار همی برد به پشت
لنگلنگان قدمی برمیداشت
هر قدم دانهٔ شکری میکاشت
کای فرازندهٔ این چرخ بلند!
وی نوازندهٔ دلهای نژند!
کنم از جیب نظر تا دامن
چه عزیزی که نکردی با من
در دولت به رخم بگشادی
تاج عزت به سرم بنهادی
حد من نیست ثنایت گفتن
گوهر شکر عطایت سفتن
نوجوانی به جوانی مغرور
رخش پندار همیراند ز دور
آمد آن شکرگزاریش به گوش
گفت کای پیر خرف گشته، خموش!
خار بر پشت، زنی زین سان گام
دولتت چیست، عزیزیت کدام؟
عمر در خارکشی باختهای
عزت از خواری نشناختهای
پیر گفتا که: «چه عزت زین به
که نیام بر در تو بالین نه؟
کای فلان! چاشت بده یا شامام
نان و آبی (که) خورم و آشامم
شکر گویم که مرا خوار نساخت
به خسی چون تو گرفتار نساخت
به ره حرص شتابنده نکرد
بر در شاه و گدا بنده نکرد
داد با اینهمه افتادگیام
عز آزادی و آزادگیام»