ای که از طبع فرومایهٔ خویش
میزنی گام پی وایهٔ خویش!
خاطر از وایهٔ خود خالی کن!
زین هنر پایهٔ خود عالی کن!
بهر خود، گرمی جز سردی نیست
سردی آیین جوانمردی نیست
چند روزی ز قویدینان باش!
در پی حاجت مسکینان باش!
شمع شو! شمع، که خود را سوزی
تا به آن بزم کسان افروزی
با بد و نیک و نکوکاری ورز!
شیوهٔ یاری و غمخواری ورز!
ابر شو! تا که چو باران ریزی،
بر گل و خس همه یکسان ریزی
چشم بر لغزش یاران مفکن!
به ملامت دل یاران مشکن!
درگذر از گنه و از دگران!
چو ببینی گنهی، درگذران!
باش چون بحر ز آلایش پاک!
ببر آلایش از آلایشناک!
همچو دیده به سوی خویش مبین!
خویش را از دگران بیش مبین!
بس عمارت که بود خانهٔ رنج
بس خرابی که بود پردهٔ گنج
بت خود را بشکن خوار و ذلیل!
نامور شو به فتوت چو خلیل!
بت تو نفس هواپرور توست
که به صد گونه خطا رهبر توست
بسط کن بر همه کس خوان کرم!
بذل کن بر همه همیان درم!
گر براهیمی اگر زردشتی،
روی در هم مکش از همپشتی!
باز کش پای ز آزار، همه!
دست بگشای به ایثار، همه!
هر چه بدهی به کسی، باز مجوی،
دل ز اندیشهٔ آن پاک بشوی!
آنچه بخشند چه بسیار و چه کم
نیست برگشتن از آن طور کرم
طفل چون صاحب احسان گردد
زود از داده پشیمان گردد
هر چه خندان بدهد، نتواند
که دگر گریه کنان نستاند
تا توانی مگشا جیب کسان!
منگر در هنر و عیب کسان!
عیببینی هنری چندان نیست
هدف قصد جوانمردان نیست
هر چه نامش نه پسندیده کنی
بهتر آن است که نادیده کنی
دل ز اندیشهٔ آن داری دور
دیده از دیدن آن سازی کور
بو که از چون تو نکو کرداری
به دل کس نرسد آزاری