غزل شمارهٔ ۳۸۷۵
ز کلک تازه من شعر تر نمی گسلد
ز شاخ سدره وطوبی ثمر نمی گسلد
اگر چو رشته تو هموارکرده ای خود را
زجویبار تو آب گهر نمی گسلد
علاقه تو به دنیا ز نارساییهاست
ز شاخ از رگ خامی ثمر نمی گسلد
ز گوشه دل آگاه پا برون مگذار
کز این زمین مبارک خبر نمی گسلد
ز فیض صبح بنا گوش در قلمرو زلف
شب دراز نسیم سحر نمی گسلد
به خاک زنده دلان بر چراغ مرده خویش
که فیض مردم روشن گهر نمی گسلد
نمی شود به تسلیم راضی از ما خلق
زخون مرده ما نیشتر نمی گسلد
مکن ز رشته جان سرکشی که این زنار
به هیچ تیغ زموی کمر نمی گسلد
ز پیچ وتاب ندارد گریز روشندل
که این دو سلسله از یکدگر نمی گسلد
به گفتگوی زبان نیست حاجتی صائب
به محفلی که نظز از نظر نمی گسلد