غزل شمارهٔ ۱۶۸
دل به درد آمد و این درد به درمان نرسید
سر درین کار شد و کار به سامان نرسید
آن جفاپیشه که بر نالهٔ من رحم نکرد
کافری بود به فریاد مسلمان نرسید
کس بر آن شه خوبان غم من عرض نکرد
وه! که درد دل درویش به سلطان نرسید
وه! که تا گشت سرم بر سر میدان تو خاک
بعد از آن پای تو یک روز به میدان نرسید
تو چه دانی که چه حالست مرا در ره عشق؟
چون تو را گردی از این راه به دامان نرسید
عاقبت دست به دامان رقیب تو زدم
چه کنم دست من او را به گریبان نرسید
عمرها خواست هلالی که به خوبان برسد
مُرد بیچاره و یک روز بدیشان نرسید