غزل شمارهٔ ۱۲۳۴
توبه نتوان کرد از می تا شراب ناب هست
از تیمم دست باید شست هر جا آب هست
صحبت اشراق را تیغ زبان در کار نیست
شمع را خاموش باید کرد تا مهتاب هست
عالم آب از تنک ظرفان شود پر شور و شر
آفت از دریا فزون در حلقه گرداب هست
دیده خفاش طبعان محرم این راز نیست
ورنه در هر ذره آن خورشید عالمتاب هست
نیست ممکن از عبادت گرم گردد سینه ای
زاهد افسرده تا در گوشه محراب هست
می تواند حلقه بر در زد حریم حسن را
در رگ جان هر که را چون زلف پیچ و تاب هست
گر توانی همچو مردان از سبب پوشید چشم
عالمی دیگر به غیر از عالم اسباب هست
خواب آسایش نباشد خاطر آگاه را
در بساط خاک تا یک دیده بیخواب هست
روزی بی خون دل کم جو که در بحر وجود
بی کشاکش طعمه ای گر هست، در قلاب هست
نیست ممکن یک نفس صائب به کام دل کشد
هر که را در سر هوای گوهر نایاب هست