غزل شمارهٔ ۱۲۳۳
تیغ بر خورشید خواباند خم ابروی دوست
در کمند آرد صبا را زلف عنبر بوی دوست
بس که با تردامنان زانو به زانو می کشید
زنگ بدنامی گرفت آیینه زانوی دوست
تا نهادم بر سر کویش قدم، رفتم ز دست
گرده بیهوشدارو بود خاک کوی دوست
همچو طفلی کز دبستان رخصت باغش دهند
می دهد هر قطره اشکم به جست و جوی دوست
رشته امید چندین مرغ دل را پاره کرد
دستبازی های گستاخ صبا با موی دوست
یک به یک پهلونشینان را به خاک و خون نشاند
برنمی آید کسی با تیغ یک پهلوی دوست
شوق هر شب کعبه را صائب به آن تمکین که هست
در لباس شبروان آرد به طوف کوی دوست