غزل شمارهٔ ۴۴۵۹
پروای خط مشکین آن دلرباندارد
اندیشه از سیاهی آب بقا ندارد
با راستی توان برد از پیش کار حق را
موسی سلاح دیگر غیر از عصا ندارد
ظالم ز سختی دل بر کوه پشت داده است
غافل که بیمی از سنگ تیر دعا ندارد
انگشت اعتراض است کوته ز گوشه گیران
در خانه کمان تیر بیم خطا ندارد
دل واپسی فزون است سرکردگان ره را
پیرو چو پیشوایان رو بر قفا ندارد
آیینه با عذارش خود را کند برابر
رویی که سخت افتاد شرم وحیا ندارد
از حسن وعشق باشد پیرایه این جهان را
بی عندلیب وگل باغ برگ ونوا ندارد
عجز آورد به محراب روی گناهکاران
عامل چو گشت معزول دست ازدعا ندارد
مشکل بود کمان را تیر خدنگ کردن
امید راست گشتن قددوتا ندارد
صائب چو عمر خودرابربادمی دهی تو
یک گل ازین گلستان بوی وفا ندارد