غزل شمارهٔ ۴۴۶۰
پروای شکوه من آن سیمتن ندارد
دردش مباد هر چند درد سخن ندارد
ناسازگاریی هست در خوی گلعذاران
کو یوسفی که گرگی در پیرهن ندارد
هرکس فتد تهی چشم در فکر دیگران نیست
پروای تشنه جانان چاه دفن ندارد
از نارسایی جودسایل برآورد دست
چاهی که می رسد دست دلو ورسن ندارد
چون شمع سرگرانان در زیر پا نبینند
پای چراغ نوری در انجمن ندارد
از زندگی به تنگند دایم سیاه روزان
ذوقی چراغ ماتم از زیستن ندارد
ناجنس کی تواند ما را به حرف آورد
با آبگینه طوطی روی سخن ندارد
عارف ز جرم مردم در پرده حجاب است
یوسف ز شرم اخوان روی وطن ندارد
باشند زردرویان صائب به پرده محتاج
هر کس شهید گردد فکر کفن ندارد