غزل شمارهٔ ۵۸۴۹
خورشید داغ گوهر عالم فروز ماست
دریا روان ز چشم خریدار کرده ایم
داغ است چرخ از دل بی آرزوی ما
این دشت را تهی ز خس و خار کرده ایم
از برگریز حادثه آسوده خاطریم
از گل به خار صلح چو دیوار کرده ایم
طبل از هجوم سنگ ملامت نمی خوریم
چون کبک مست خنده به کهسار کرده ایم
ما را فریب دانه نمی آورد به دام
اول نظر به آخر هر کار کرده ایم
آلوده از نظاره جنت نمی کنیم
چشمی که باز بر رخ دلدار کرده ایم
دانسته ایم سختی این راه دور را
خود را ز هر چه هست سبکبار کرده ایم
نتوان گره بر رشته ما یافتن چو موج
قطع نظر ز گوهر شهوار کرده ایم
منظور ما چو لاله نبوده است غیر داغ
چشمی اگر سیاه به گلزار کرده ایم
چون شمع بود از پی پروانه نجات
دستی اگر بلند شب تار کرده ایم
بی حاصلی نگر که زکردار دلپذیر
صائب چو خامه صلح به گفتار کرده ایم
صلح از فلک به دیده بیدار کرده ایم
رو در صفا و پشت به زنگار کرده ایم
جان را ز قید جسم سبکبار کرده ایم
دامن خلاص ازین ته دیوار کرده ایم
زیبا و زشت در نظر ما یکی شده است
تا خویش را چو آینه هموار کرده ایم
برخود نچیده ایم بساطی ز شید و زرق
ترک ردا و جبه و دستار کرده ایم
طفلان به شوق ما همه صحرا گرفته اند
ما راه عشق را ره بازار کرده ایم
هموار گشته است به ما سنگلاخ دهر
تا روی خود ز خلق به دیوار کرده ایم
انگشت اعتراض به حرفی نمی نهیم
خود را خلاص ازین دهن مار کرده ایم