غزل شمارهٔ ۵۸۴۸
ما توبه را به طاعت پیمانه برده ایم
محراب را به سجده بتخانه برده ایم
ابروی قبله در گره سبحه گم شده است
تا رخت خود ز کعبه به بتخانه برده ایم
آیینه شکسته تجلی پذیر نیست
دل را عبث برابر جانانه برده ایم
خمها چو فیل مست سر خود گرفته اند
از بس که دردسر سوی میخانه برده ایم
زان خرمنی که خوشه پروین در او گم است
روزی مور باد اگر دانه برده ایم
صائب به زور بازوی طبع بلند خویش
گوی سخن ز عرصه دلیرانه برده ایم