غزل شمارهٔ ۲۵۰۸
دامن آنها کز گرانجانان دنیا می کشند
بار کوه قاف آسان همچو عنقا می کشند
همچو بار طرح می باشند بر دلها گران
شوره پشتانی که دست از کار دنیا می کشند
می کشند آنان که خار از پاچو سوزن خلق را
سر برون از یک گریبان با مسیحا می کشند
می دهندش همچو مژگان جا به چشم خویشتن
عاشقان گر خار راه عشق از پا می کشند
حسرت عشاق افزون می شود در عین وصل
موجها خمیازه در آغوش دریا می کشند
گرچه لیلی عمرها شد تا ازین صحرا گذشت
آهوان گردن همان بهر تماشا می کشند
داده ام تا نسبت آن قامت موزون به سرو
قمریان از جلوه اش ناز دو بالا می کشند
نیست صائب رنگی از می زاهدان خشک را
گردنی از دور گاهی همچو مینا می کشند