غزل شمارهٔ ۲۵۳۰
دیده پرخون من گر این چنین طوفان کند
پنجه خورشید را سرپنجه مرجان کند
در تن خاکی چه بال و پر گشاید جان پاک؟
در سفال تشنه چون نشو و نما ریحان کند؟
می شود مطلق عنان نفس از وفور مال و جاه
عرض میدان اسب سرکش را سبک جولان کند
ز اشتیاق آن لب شکرفشان شد دل دو نیم
پسته را در پوست امید شکر خندان کند
جامه فانوس را بر پیکر سیمین شمع
دور باش غیرت پروانه ناچسبان کند
آبداری می کند شمشیر را خونریزتر
در لباس شرم خوبی بیشتر طوفان کند
زاهد از داغ محبت بی نصیب افتاده است
این تنور سرد هیهات است حفظ نازل کند
شعله را صائب به آسانی توان خس پوش کرد
نیست ممکن عشق سرکش را کسی پنهان کند