غزل شمارهٔ ۲۵۳۱
زلف مشکینت که خون در ساغر ایمان کند
شانه را در یک سراسر پنجه مرجان کند
همچو نرگس دیده خورشید عالمتاب را
پرتو آن روی عالمسوز بی مژگان کند
چهره راز نهان پیداست از سیمای من
مهره گل را محبت گوهر رخشان کند
تا قیامت چشم نتواند فکندن پیش پا
هر که را نظاره بالای او حیران کند
چشم امید جهانی می پرد چون آفتاب
تا که را قسمت به خوان وصل او مهمان کند
خاک را میدان فکر دور گرد عشق نیست
گردباد ما مگر در خویشتن جولان کند
مرد خون خوردن نه ای، همکاسه گردون مشو
لقمه این سفره کار سنگ با دندان کند
گردباد از دشت بیرون رفت تا قد راست کرد
کیست جولانی به کام دل درین میدان کند؟
خاک اگر ما را برون افکند جای طعن نیست
این تنور خام تاکی حفظ این طوفان کند؟
بیشتر از گردش افلاک می نالند خلق
جنبش گهواره اینجا طفل را گریان کند
مور نتواند به گردش در نیام خاک گشت
هر که از جوهر در اینجا تیغ را عریان کند
می تواند کرد با ما مهربان اغیار را
آن که لطفش آتش نمرود را بستان کند
سوزن عیسی بپوشد چشم از نظاره اش
هر که را مژگان خوبان رخنه در ایمان کند
این جواب آن غزل صائب که ملا گفته است
اینک آن رویی که مهر و ماه را رخشان کند