غزل شمارهٔ ۲۵۲۹

صحبت روشن ضمیران جسمها را جان کند
کوه را برق تجلی آتشین جولان کند
حیرت روشندلان را نقشبند دیگرست
نقش هیهات است این آیینه را حیران کند
فیض مردان در زمان بیخودی افزونترست
تیغ چون گردید عریان بیشتر طوفان کند
می شود خار ملامت شهپر پرواز او
گردبادی را که شور عشق سر گردان کند
عشق سیل گوهر رازست در هر جا که هست
شمع نتوانست اشک خویش را پنهان کند
چون زند جوش زبردستی محیط اشک من
پنجه خورشید را سرپنجه مرجان کند
دامن شادی چو غم آسان نمی آید به دست
پسته را دل می شود خون تالبی خندان کند
برنتابد قهرمان عشق استغنای حسن
ماه کنعان را به جرم ناز در زندان کند
باد دستان را به احسان دستگیری کن که بحر
در سخای ابر با روی زمین احسان کند
غیرت پروانه چون صائب بر آید از لباس
شمع را از جامه فانوس در زندان کند