غزل شمارهٔ ۱۶۵
آخر از غیب دری بر رخ ما بگشاید
دیگران گر نگشایند، خدا بگشاید
دلبران کار من از جور شما مشکل شد
مگر این کار هم از لطف شما بگشاید
بر دل از هیچ طرف باد نشاطی نوزید
یا رب این غنچهٔ پژمرده کجا بگشاید؟
نگشاید دل ما تا نگشایی خم زلف
زلف خود را بگشا تا دل ما بگشاید
باشد آسایش آن سیمتن آسایش جان
جان بیاساید اگر بند قبا بگشاید
میکشم آه! که بگشا رخ گلگون لیکن
این گلی نیست که از باد صبا بگشاید
تا به دشنام هلالی بگشایی لب خود
هر سحر گریهکنان دست دعا بگشاید