غزل شمارهٔ ۱۰۶۶
خنده دزدیدن به دل گل در گریبان کردن است
لب گشودن رخنه در دیار بستان کردن است
تنگ خلقی را به همواری مبدل ساختن
چشم تنگ مور را ملک سلیمان کردن است
گریه را در آستین دزدیدن از چشم بدان
شور محشر را حصاری در نمکدان کردن است
گفتگوی حق دریغ از حق پرستان داشتن
یوسف بی جرم را محبوس زندان کردن است
خشم عالمسوز را کوته زبان کردن به حلم
آتش سوزنده را بر خود گلستان کردن است
پرده پوشیدن به عیب خویش پیش اهل دل
زشتی رخسار از آیینه پنهان کردن است
در دل صد چاک راز عشق پنهان داشتن
در قفس برق جهانسوز از نیستان کردن است
مهر خاموشی به لب پیش سخن چینان زدن
خار را خون در جگر از حفظ دامان کردن است
از خموشی می شود سی پاره قرآن تمام
گفتگو جمعیت دل را پریشان کردن است
در بساط خاک گنجی را که می باید نهفت
ریزش خود را ز چشم خلق پنهان کردن است
پشت پا بر گنج گوهر با تهیدستی زدن
در جنون پهلو تهی از سنگ طفلان کردن است
باده روشن کشیدن در کنار لاله زار
شمع روشن بر سر خاک شهیدان کردن است
عقل را با عشق عالمسوز گردیدن طرف
موم را سر پنجه با خورشید تابان کردن است
عشق را صائب نهان در پرده دل داشتن
در ته دامن شمیم عود پنهان کردن است