غزل شمارهٔ ۳۰۱
بختی نه بس مساعد یاری چنان که دانی
بس راحتی ندارم باری ز زندگانی
ای بخت نامساعد باری تو خود چه چیزی
وی یار ناموافق آخر تو با که مانی
جانی خراب کردم در آرزوی رویت
روزم سیاه کردی دردا که میندانی
گفتی ز رفتن آمد آنکه بدی برویت
بایست طیرهرویی رو جان که ننگ جانی
عمری به باد دادم اندر پی وصالت
تا خود چهگونه باشد احوال این جهانی