غزل شمارهٔ ۱۱۶
گر برون میآید، آن بیرحم زارم میکشد
ور نمیآید، به درد انتظارم میکشد
گر، معاذالله، نباشد دولت دیدار او
محنت هجران به اندک روزگارم میکشد
ای که گویی بر سر آن کوی خواهی کشته شد
راضیم، بالله، اگر دانم که یارم میکشد
هر گه امسالش عتابآلوده میبینم به خود
یاد آن مسکیننوازیهای پارم میکشد
چون برون آید، کله کج کرده، دامن بر زده
دیدن جولان آن چابکسوارم میکشد
ساقیا، امشب که مستم لطف کن خونم بریز
ور نه، چون فردا شود، رنج خمارم میکشد
زیر بار غم، هلالی، کار من جان کندنست
وه! که آخر محنت این کار و بارم میکشد