غزل شمارهٔ ۵۱۴۷
می کند از مهربانی حفظ طفل نوسوار
آن که می دارد عنان اختیار ازمن دریغ
آب می بندد به روی تشنگان کربلا
هرکه دارد جام می را در خمار ازمن دریغ
از وجود خاکی من سرمه واری مانده است
گوشه چشم مروت را مدار از من دریغ
دست گل چیدن ندارد دیده حیران من
وصل خود دارد چرا آن گلعذار ازمن دریغ؟
قطره اش را چون صدف تشریف گوهر می دهم
فیض خود دارد چرا ابر بهار ازمن دریغ؟
چون حنا هر چند خون من ندارد باز خواست
پای بوس خویش دارد آن نگار ازمن دریغ
می فشاند سنبل و ریحان به دامن شانه را
آن که دارد بوی زلف مشکبار ازمن دریغ
کی دهد صائب مرا دربزم خاص خویش بار؟
آن که دارد خاک راه انتظار ازمن دریغ
گرمی گلگون ندارد روزگار ازمن دریغ
سهل باشد فیض اگر دارد بهار ازمن دریغ
نیست آن بیرحم آگاه ازدل سوزان من
ورنه کی می دانست لعل آبدار ازمن دریغ؟
گلستان را که پروردم به آب چشم خویش
نکهت خودداشت در فصل بهار از من دریغ
گر ندارد لطف پنهان با من آن امید گاه
چون نمی دارد دل امیدوار از من دریغ؟
آرزوی وصل چون گردد به گرد خاطرم ؟
کان گل بی خاردارد خارخار ازمن دریغ
کی چراغ خلوت و شمع مزار من شود ؟
آتشین رویی که می دارد شرار از من دریغ