غزل شمارهٔ ۵۱۴۸

سخن عشق مدار از دل افگار دریغ
که ندارند چراغ از سر بیمار دریغ
قطره را سلسله موج رساند به محیط
دل مدارید ازان طره طرار دریغ
آن سبکروح درین راه به معراج رسد
که ندارد سر خود از قدم یار دریغ
آب آن نرگس بیمار بغیر از خون نیست
آب زنهار مدارید ز بیمار دریغ
مکن ازلاله رخان نقد روان را امساک
آب خود را نتوان داشت ز گلزار دریغ
خاکساران ز تو محروم چرا می باشند؟
نیست چون پرتو مهر از درو دیوار دریغ
نر هاندیم ازین جسم گرانجان دل را
ماند این گنج نهان درته دیوار دریغ
نیست جز بی ثمری حاصل پیوند جهان
برگ این نخل ز افسوس بود، بار دریغ
روزی بیهده گویان جهان است افسوس
هیچ خاموشی نخورده است به گفتار دریغ
ماند در سلسله طول امل گوهر دل
مهره خود نربودیم ازین مار دریغ
از گران محملی خواب زمین گیر شدیم
نرسیدیم به آن قافله سالار دریغ
گر چه گردید دوتاقامت ما چون صیقل
تیغ خود را نزدودیم ز زنگار دریغ
گر چه صد غوطه درین قلزم خونخوار زدیم
ره نبردیم به آن گوهر شهوار دریغ
چون نکردی دل خود صاف ز زنگار، مدار
سنگ راباری ازین آینه تار دریغ
گر چه ازخامه من شعر با معراج رسید
حیف ازان عمر که شد صرف درین کار دریغ
چاک شد چون صدف از فکر دل ما و ندید
روی گرمی گهر ما ز خریدار دریغ
خورد خون من و از تنگی فرصت صائب
خون خود را نگرفتم ز لب یار دریغ