غزل شمارهٔ ۵۱۴۶
عالم بالا ندارد فیض ازپاکان دریغ
قطره خود را ندارد از صدف نیسان دریغ
زر که صرف کیمیا گردد یکی صد می شود
خرده جان را چرا کس دارد از جانان دریغ؟
رزق می آید به پای میهمان از خوان غیب
بی نصیب آن کس که نعمت دارد از مهمان دریغ
صاف کن دل تا ازان رخسار صافی برخوری
تابه چند آیینه داری ازمه کنعان دریغ ؟
دامن دولت چو هر ساعت به دست دیگری است
دست تا از توست از سایل مدار احسان دریغ
آن که ازدندان دهانت پر ز گوهر ساخته
نیست ممکن تالب گور از تودارد نان دریغ
بس که شد امساک صائب عام در دوران ما
سنگ می دارند از دیوانگان طفلان دریغ