غزل شمارهٔ ۱۳۸۹
در خرابات مغان منزل نمی باید گرفت
چون گرفتی، کین کس در دل نمی باید گرفت
یا نمی باید ز آزادی زدن چون سرو لاف
یا گره از بی بری در دل نمی باید گرفت
سد راه عالم بالاست معشوق مجاز
دامن این سرو پا در گل نمی باید گرفت
تا توان سر پنجه دریا چو طوفان تاب داد
تیغ موج از قبضه ساحل نمی باید گرفت
خونبها بهتر ز حفظ آبروی عشق نیست
در قیامت دامن قاتل نمی باید گرفت
با وجود حسن معنی، خواهش صورت خطاست
پیش لیلی دامن محمل نمی باید گرفت
صاف چون آیینه می باید شدن با خوب و زشت
هیچ چیز از هیچ کس در دل نمی باید گرفت
طالب حق را چو تیری کز کمان بیرون جهد
هیچ جا آرام تا منزل نمی باید گرفت
چشم بد بسیار دارد در کمین آسودگی
چون سپند آرام در محفل نمی باید گرفت
آه افسوس است صائب حاصل موج سراب
دامن دنیایی بی حاصل نمی باید گرفت