غزل شمارهٔ ۱۳۹۰
خط گل روی عرقناک ترا در بر گرفت
روی این دریای گوهرخیز را عنبر گرفت
تا چه با پروانه بی دست و پای ما کند
آتشین رویی کز او بال سمندر در گرفت
تا زمین شد جلوه گاه قامت او، آفتاب
خاک را از چهره زرین خود در زر گرفت
دست و پا گم می کند از دور باش ناز او
من که از جرأت توانم دامن محشر گرفت
عشرت روی زمین را برد با خود زیر خاک
از سر کوی تو خشتی هر که زیر سر گرفت
از تن خاکی اثر نگذاشت جان بی قرار
باده پر زور ما خشت از سر خم بر گرفت
می گدازد دولت دنیا دل آگاه را
در رگ جان شمع را آتش ز تاج زر گرفت
گر چه شیرین است کام عالم از گفتار من
از دهان مور می باید مرا شکر گرفت
چشم همراهی مدار از کس، که در روز سیاه
خضر نتواند به آبی دست اسکندر گرفت
نیست مردان را ز مهر مادر گیتی نصیب
زال را از بی کسی سیمرغ زیر پر گرفت
داد بر باد فنا صائب چو گل اوراق ما
بعد ایامی که چرخ از خاک ما را بر گرفت