غزل شمارهٔ ۱۳۸۸
وقت خط کام از لب چون نوش می باید گرفت
درد این میخانه را سرجوش می باید گرفت
می شود جان تازه از آمیزش سیمین بران
تیغ را چون زخم در آغوش می باید گرفت
سرسری نتوان گذشت از آب جان بخش حیات
تیغ را چون زخم در آغوش می باید گرفت
تا نگردی بر گنه در خانه خالی دلیر
صورت دیوار را با هوش می باید گرفت
با سبک مغزی کلاه فقر بر سر پینه ای است
زین سر خوان تهی سرپوش می باید گرفت
در صلاح اهل ظاهر مکرها پوشیده است
دور خود را زین چه خس پوش می باید گرفت
ساز باشد پرده بیگانگی در بزم می
مطرب از گلبانگ نوشانوش می باید گرفت
محفل روشن ضمیران جای قیل وقال نیست
چون صدف در پیش دریا گوش می باید گرفت
تا بود ایمن ز سیلاب حوادث خانه ات
خانه خود چون کمان بر دوش می باید گرفت
دل ز شیرینی به تلخی می توان برداشتن
نیش این وحشت سرا را نوش می باید گرفت
مدتی سجاده تقوی به دوش انداختی
روزگاری هم سبو بر دوش می باید گرفت
تا بود در جوش صائب سینه گرم بهار
ساغری زین باده سرجوش می باید گرفت