غزل شمارهٔ ۵۰۱۴
دلی که خانه زنبور شد ز پیکانش
شفای خسته دلان است شیره جانش
به خون خود نکند کشته اش دهن شیرین
ز بس که تشنه خون است تیغ مژگانش
بغیر عشق کدامین محیط خونخوارست
که دست، پنجه مرجان شود زدامانش ؟
امید گوهر سیراب ازین محیط مدار
که غیر چین جبین نیست مد احسانش
نفس گداختگانند موجهای سراب
که شسته اند زجان دست دربیابانش
بساز با جگر تشنه همچو اسکندر
نظر سیاه مگردان به آب حیوانش
به سرمه دل شب چشم خویش روشن دار
که تیغ سینه شکافی است صبح خندانش
ز میر قافله عشق، رحم مدار
که پر ز یوسف مصری است چاه نسیانش
زخوان چرخ فرومایه دست کوته دار
که قدر خود شکند هرکه بشکند نانش
به صدق هرکه برآورد دم ز دل صائب
چو صبح ،مشرق خورشید شدگریبانش