غزل شمارهٔ ۵۰۱۵
چنان ز دل گذرد صاف تیر مژگانش
که گردسرمه نریزد ز طرف دامانش
به نشتر مژه خون می گشایداز رگ سنگ
ز بس که تشنه خون است چشم فنانش
نهفته است درین رشته عقد گوهرها
مشو به چین جبین ناامید ازاحسانش
دگر به رشته تدبیر برنمی آید
نگاه هرکه فتد بر چه زنخدانش
چو شانه هر دل چاکی کف نیاز شده است
فتد به دست که تا زلف عنبرافشانش
سرش زگوی سبکتر ز تن جدا گردد
فتاد دیده هر کس به دست و چوگانش
به آب تیغ کند سبز، خط مشکین را
زبس که تشنه خضرست آب حیوانش
به زور چهره خود را شکفته می دارم
چو پسته ای که کند زخم سنگ خندانش
چهار فصل بهارست عندلیبی را
که زیر بال و پر خود بودگلستانش
به راه عشق قدم راشمرده نه صائب
که هست از آبله پادیده ور بیابانش
جواب آن غزل حافظ است این صائب
که جان زنده دلان سوخت دربیابانش