غزل شمارهٔ ۷۴
در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
خاک عالم که سرشتند غرض عشق تو بود
هر که خاک ره عشق تو نشد آدم نیست
از جنون من و حسن تو سخن بسیارست
قصهٔ ما و تو از لیلی و مجنون کم نیست
گر طبیبان ز پی داغ تو مرهم سازند
کی گذاریم که آن داغ کم از مرهم نیست
بس که سودای تو دارم غم خود نیست مرا
گر ازین پیش غمی بود کنون آن هم نیست
من که امروز هلاک دم جانبخش تو ام
دم عیسی چه کنم؟ چون دم او این دم نیست
غنچهٔ خرمی از خاک هلالی مطلب
که سر روضهٔ او جای دل خرم نیست