غزل شمارهٔ ۵۹
دلم به سینهٔ سوزان مشوش افتادست
دل از کجا؟ که در این خانه آتش افتادست
خوشیم با غم عشقت، که وقت او خوش باد!
چه خوش غمیست که ما را به او خوش افتادست
صفای باده و رخسار ساده هوشم برد
شراب و ساقی ما هر دو بیغش افتادست
به خط و خال آراستی و حیرانم
که این صحیفه به غایت منقّش افتادست
گهی که بر سر عشاق راند ابرش ناز
کدام سر، که نه در پای ابرش افتادست؟
به رسم تحفه کشم نقد عمر در پایش
ولی چه سود که آن سرو سرکش افتادست
گرفت نور تجلّی شب هلالی را
که روی خوب تو در جلوه مهوش افتادست
عشقبازی چه بلا فکر خطایی بودست!
عشق خود عشق نبودست، بلایی بودست
کاش ببینند خدا بیخبران حسن تو را
تا ببینند که ما را چه خدایی بودست
در دیاری که گل روی تو را پروردن
خوش بهاری و فرحبخش هوایی بودست
عهد کردی که وفا پیشه کنی جهد بکن
تا بدانم که درین عهد وفایی بودست
باغ فردوس زمینست آنجا روزی
سرو گلپیرهنی، تنگقبایی بودست
بعد مردن به سر تربت من بنویسید
کین عجب سوختهٔ بیسر و پایی بودست!
چارهٔ درد هلالیست بلای غم عشق
عشق را درد مگویی که بلایی بودست