غزل شمارهٔ ۲۴۴۲
منعم از دلبستگی آزار دنیا می کشد
تا گهر دارد صدف تلخی زدریا می کشد
در قیامت سر به پیش افکنده می خیزد زخاک
هر که اینجا گردن از بهر تماشا می کشد
جلوه معشوق خوشتر می نماید از کنار
موج ازان گاهی عنان از دست دریا می کشد
در دل من درد را نشو و نمای دیگرست
زنگ بر آیینه ام چون سرو بالا می کشد
رهرو عشق از بلای عشق نتواند گریخت
سر به دنبالش نهد خاری که از پا می کشد
بر بزرگان نیست تعظیم سبکروحان گران
چرخ با آن منزلت بار مسیحا می کشد
می کند در پرده گرد از دیده یعقوب پاک
آن که دامان خود از دست زلیخا می کشد
رهنوردان را سبکباری بود باد مراد
زود رخت خود به ساحل کف زدریا می کشد
عقل عاشق را به راه حق دلالت می کند
کور اینجا از فضولی دست بینا می کشد
لذت پرواز در یک دم تلافی می کند
هر قدر سختی شرر در سنگ خارا می کشد
سهل مشمر هیچ کاری را که عقل دوربین
در گذار مرغ بی پر دام عنقا می کشد
گوشه چشمی که از وحشی غزالان دیده است
از سواد شهر صائب را به صحرا می کشد