غزل شمارهٔ ۲۴۴۳
عشق یکسان ناز درویش و توانگر می کشد
این ترازو سنگ و گوهر را برابر می کشد
آفتاب روز محشر بیشتر می سوزدش
هر که اینجا درد و داغ عشق کمتر می کشد
تا به کام دل کند جولان سپند شوخ ما
انتظار دامن صحرای محشر می کشد
دوزخ روشندلان دربند هستی بودن است
شمع این هنگامه آه از بهر صرصر می کشد
می شود از ناتوانی دشمن عاجز قوی
خنجری هر خار بر نخجیر لاغر می کشد
آتشین رویی که من پروانه او گشته ام
هر شرارش روغن از چشم سمندر می کشد
سرمه خواهد کرد چشم خفتگان خاک را
بر زمین این دامن نازی که محشر می کشد
می کشد آن روی نازک از نگاه گرم ما
آنچه از خورشید محشر سایه پرور می کشد
بیمی از کشتن ندارد شعله بیباک ما
شمع ما گردن به امید صبا برمی کشد
نیست هر ناشسته رویی قابل جولان اشک
این رقم را عشق بر رخسار چون زر می کشد
پاک گوهر را زدرد و داغ عشق اندیشه نیست
در دل آتش دم خوش عود و عنبر می کشد
کوری فرزند روشن می کند چشم گدا
ناز دونان را سپهر سفله پرور می کشد
می گدازد رشته را گوهر، ولیکن رشته هم
انتقام کاهش خود را زگوهر می کشد
سر ز جیب صبح برمی آورد چون آفتاب
هر که صائب در دل شب یک دو ساغر می کشد