غزل شمارهٔ ۵۱۹۲

در دل خلد چو تیر قضا هر ادای خلق
رحم است بر کسی که شود آشنای خلق
صبح قیامت است جبین گشاده شان
برق فناست خنده دندان نمای خلق
در شوره زار ریختن آب زندگی است
از عمر آنچه صرف کنی دررضای خلق
در چار موجه لنگر کشتی است بادبان
آسودگی طمع مکن ازآشنای خلق
مرغی است کز گسستن دام است دلگران
آن ساده دل که شکوه کند از جفای خلق
درآب زیر کاه خطر بیشتر بود
از ره مرو به ظاهر صلح وصفای خلق
هرکس که برتو پشت کند مغتنم شمار
کز روی کار خلق بود به، قفای خلق
تارو به خلق داری، پشتت به قبله است
بر خلق پشت کن که شوی مقتدای خلق
سیری ز حرف پوچ ندارندمردمان
بی دانه سیر و دور کند آسیای خلق
از پنبه ناز مرهم کافور می کشد
گوشی که شد گزیده زآواز پای خلق
دلسوزیش به اشک ندامت سرشته بود
بستیم چشم یکقلم از توتیای خلق
تا وحشتم به وادی تنها روی فکند
برمن دهان شیر بود نقش پای خلق
در دیده ها سبک نشوی تا چو برگ کاه
ازجا مرو به جاذبه کهربای خلق
صائب به درد خویش ز درمان کن اختصار
کز درد بی دواست گرانتر دوای خلق