غزل شمارهٔ ۵۱۹۳
صبح قیامت بود چاک گریبان عشق
شور دو عالم بود گرد نمکدان عشق
کورسوادان عقل محو کتابند و لوح
سینه روشن بود لوح دبستان عشق
هر سو مو بر تنش شمع تجلی شود
دررگ هرکس دوید باده سوزان عشق
خاک وجودش شود همسفر گردباد
درقدم هرکه رفت خار بیابان عشق
چون نتواند گرفت گردش خود راعنان ؟
نیست اگر گوی چرخ زخمی چوگان عشق
آینه اهل دل نقش نگیرد به خود
فلس ندارد به تن ماهی عمان عشق
آب شود هرکه دید چهره شرمین حسن
محو شود هرکه یافت چاشنی خوان عشق
از پی رزق اهل عقل گرد جهان می دوند
ازجگر خود بود روزی مهمان عشق
تیغ ستم دل شکافت ناوک غم دیده دوز
کیست که آید دلیر برسر میدان عشق؟
ریخت چو برگ خزان ناخن تدبیر را
عقده سر درگم زلف پریشان عشق
خامه صائب عبث عرض سخن می دهد
پای ملخ راچه قدر پیش سلیمان عشق