غزل شمارهٔ ۳۴۸۷
محض حرف است که او را دهنی ساخته اند
در میان نیست دهانی، سخنی ساخته اند
دل روشن گهران فلکی آب شده است
تا چو تو دلبر سیمین بدنی ساخته اند
آب ده چشمی ازان سیب ز نخدان که فلک
دورها کرده که سیب ذقنی ساخته اند
گنج در گوشه ویرانه جمعی فرش است
کز زر و سیم به سیمین بدنی ساخته اند
زان غباری که خط از لعل تو انگیخته است
هر طرف طوطی شکر سخنی ساخته اند
زلف مشکین تو بر دامن صحرای وجود
سایه افکنده، ختا و ختنی ساخته اند
در دل سنگ صنم قحط شرار افتاده است
تا به سرگرمی من برهمنی ساخته اند
زان شراری که گرفته است هوا زآتش گل
هر طرف بلبل رنگین سخنی ساخته اند
جای شکرست که غمهای گرانمایه تو
با دل سوخته همچو منی ساخته اند
نقطه و دایره و قطره و دریاست یکی
خودپرستان جهان ما و منی ساخته اند
آه کاین مرده دلان جامه احرامی صبح
بر تن خویش ز غفلت کفنی ساخته اند
فارغ از فکر لباسند نظر دوختگان
چون حباب از تن خود پیرهنی ساخته اند
عارفان از نظر پاک، چو شبنم صائب
زنگ آیینه دل را چمنی ساخته اند