غزل شمارهٔ ۳۴۸۸
هر گروهی به دلیل دگر آویخته اند
بوشناسان به نسیم سحر آویخته اند
بهر فردوس گروهی که ز دنیا گذرند
از هوایی به هوای دگر آویخته اند
رگ خامی رسن گردن منصور شده است
میوه پخته کجا از شجر آویخته اند؟
پرده بردار که چون ابر پریشان گردد
هر حجابی که ز پیش نظر آویخته اند
تا به آن موی میان کس نتواند ره برد
زلف مشکین ترا تا کمر آویخته اند
چشم شوخ تو به عیب دگران مشغول است
ورنه صد آینه در رهگذر آویخته اند
غافلند از دل پر آبله خود صائب
ساده لوحان که به عقد گهر آویخته اند