غزل شمارهٔ ۶۴
من ز عشق تو رستم از غم خویش
ور بمیرم گرفتهام کم خویش
در درون خراب من بنگر
لمن الملک بشنو از غم خویش
زیر ابروت ماه رخسارت
بدر دارد هلال در خم خویش
کای تو در کار دیگران همه چشم
نیک بنگر به کار درهم خویش
بیمن ار زنده ای به جان و به طبع
تا نمیری بدار ماتم خویش
ور سلیمان دیو خود باشی
ای تو سلطان ملک عالم خویش،
همچو انگشت خود یدالله را
یابی اندر میان خاتم خویش
شمع ارواح مرده را چو مسیح
زنده میکن چو آتش از دم خویش
همت اندر طلب مقدم دار
میرو اندر پی مقدم خویش
هر دم اندر سفر همی کن شاد
عالمی را به فر مقدم خویش
گر دلی خسته یابی از غم عشق
رو از آن خسته جوی مرهم خویش
دوست را گرنهای تو نامحرم
سر عشقش مگو به محرم خویش
سیف فرغانی اندرین پرده
هیچ ازین تیزتر مکن بم خویش