غزل شمارهٔ ۶۵
دل سقیم شفا یابد از اشارت عشق
اگر نجات خوهی گوش کن عبارت عشق
چو غافلان منشین، راه رو که برخیزد
دو کون از سر راهت به یک اشارت عشق
خبر دهد که تو مردی و شد دلت زنده
ز مرگ رستی اگر بشنوی بشارت عشق
چو هیزم ار چه بسی سوختی ولی خامی
که همچو دیگ نجوشیدی از حرارت عشق
تو بر وضوی قدم باش و دل مده به کسی
که دوستی حدث بشکند طهارت عشق
گرت دل است که سرمایهدار وصل شوی
ز سوز بگذر و درساز با خسارت عشق
چو آسمان اگرش صدهزار باشد چشم
همیشه کور بود مرد بیبصارت عشق
ورای عشق خرابی است تا سرت نرود
برون منه قدمی هرگز از عمارت عشق
غلاموار همی کن ایاز را خدمت
که خواجه چاکر بنده است در امارت عشق
شبی ز شربت وصلش دهان کنی شیرین
چو تلخ کام شوی روزی از مرارت عشق
دگر ز حادثه غم نیست سیف فرغانی
تو را که خانه به تاراج شد ز غارت عشق