غزل شمارهٔ ۶۳
چون برآمد آفتاب از مشرق پیراهنش
ماه رقاصی کند چون ذره در پیرامنش
از لباس بخت عریانم و گرنه کردمی
دست در آغوش او بیزحمت پیراهنش
دست بختم برفشاند آستین تا ساق عرش
گر بگیرد پای او گردم به سر چون دامنش
نرگس اندر بوستان رخسارهٔ او دید و گفت
حال بلبل بین و با گل عمر ضایع کردنش
راستی جز شربت وصلش مرا دارد زیان
گر طبیبم احتما فرماید از غم خوردنش
ز آرزوی او همی خواهد که همچون ماهتاب
افتد از بام فلک خورشید اندر روزنش
وصل و هجر دوست میکوشند هر یک تا کنند
دست او در گردنم یا خون من در گردنش
با قد و بالای آن مه سرو را ای باغبان
یا به جای خویش بنشان یا ز بستان برکنش
دامن دلهای ما پر خار انده کرد باز
آن که هر ساعت کند پیراهنی پر گل تنش
گر ملامت گر نداند حال شبهای مرا
ز آفتاب روی او چون روز گردد روشنش
سیف فرغانی بدو نامه نمییارد نوشت
ای صبا هر صبحدم میبر سلامی از منش