غزل شمارهٔ ۴۹۰۲
می کند برتن گرانی سرچو می افتد ز جوش
چون سبوخالی شد ازمی بار می گرددبه دوش
صحبت اشراق راتیغ زبان درکار نیست
صبح چون گردید روشن شمع می گردد خموش
می شود دست نوازش باعث آرام دل
خشت اگر مانع تواند شد خم می را ز جوش
در سخن لب جلوه زخم نمایان می کند
می شود تیغ دودم هرگاه می گردد خموش
صبح آگاهی شود گفتم مراموی سفید
پرده دیگر فزون شد برگرانیهای گوش
بازی جنت مخور، کز بهر عبرت بس بود
آنچه آدم دید ازان گندم نمای جو فروش
شورش عشق است درفرهاد از مجنون زیاد
سیل در کهسار صائب بیشتر دارد خروش