غزل شمارهٔ ۴۹۰۱
آن که دارم در نظر دامن به کف پیچیدنش
می برد گیرایی از خوانهای ناحق، دیدنش
چون تواند دیده گستاخ من بی پرده دید؟
آن که نتوان سیر دیدن در نظر پوشیدنش
از زمین بوسش دهنها می شود تنگ شکر
تا چه لذتها بود درکنج لب بوسیدنش
پیرهن را چون قبا از سینه چاکان می کند
از شراب لاله گون چون شاخ گل بالیدنش
هیچ کس یارب هدف تیر هوایی را مباد
نیست یک ساعت بجا دل از پریشان دیدنش
یوسفی کز انتظارش دیده من شد سفید
پله میزان یدبیضا شد از سنجیدنش
درسر هرکس کند سودای لیلی آشیان
هست چون مجنون به پای مرغ سرخاریدنش
هر دل مجروح کز مه طلعتی باشد کباب
هست در مهتاب گشتن در نمک خوابیدنش
هرکه بر سر می کشد رطل گران آفتاب
می رسد چون صبح صادق بر جهان خندیدنش
می شمارد گر چه خودرا سرو از آزادگان
شاهد گویاست بر دلبستگی، لرزیدنش
هرکه را مستانه شوق کعبه در راه افکند
کار طی الارض می آید ز هر لغزیدنش
هرکه از خواب گران بیخودی بیدار شد
چشم واکردن بود، چشم از جهان پوشیدنش
گر به ظاهر یار صائب سرگران افتاده است
به زصد لطف نمایان است پنهان دیدنش