غزل شمارهٔ ۴۹۰۳

پوچ شد از دعوی بیهوده مغز خود فروش
آب را کف می کند دیگی که ننشیند ز جوش
می کنند از سود، مردم خرج و ازبی حاصلی
می کند از مایه خود خرج دایم خود فروش
از هزار آهو یکی راناف مشکین داده اند
صوفی صافی نگردد هرکه شد پشمینه پوش
هرچه می گویند بامن ناصحان شایسته ام
بی تأمل پنبه غفلت بر آوردیم ز گوش
می کند مستی گوارا تلخی ایام را
وای برآن کس که می آید درین محفل به هوش
می زند حرفی برای خویش واعظ، می بکش
نیست پشمی در کلاه محتسب، ساغر بنوش
خرقه آلوده ما را بهای می گرفت
نیست در اندک پذیری کس چو پیر میفروش
عاشقان رااز گرستن دل نمی گردد خنک
چشمه خورشید را شبنم نیندازد ز جوش
نیست گر پیوسته با هم تاوپود حسن و عشق
چون شود پروانه ساکن؟ شمع چون گردد خموش
دست بردل می نهم چون شوق غالب می شود
می کنم با خاک آتش را زبی آبی خموش
گرچه ازنطق است صائب جوهر تیغ زبان
درنظر دارد شکوه تیغ، لبهای خموش