غزل شمارهٔ ۱۱۸
باز عشق آمد و کار دل ازو مشکل شد
هر چه تدبیر خرد بود همه باطل شد
خواستم عشق بتان کم شود افزون گردید
گفتم آسان شود این کار بسی مشکل شد
پای هر کس که به سرمنزل عشق تو رسید
آخرالامر سرش خاک همان منزل شد
اشک، چون راز دلم گفت، فتاد از نظرم
با وجودی که به صد خون جگر حاصل شد
آن سهی سرو که میل دل ما جانب اوست
یارب از بهر چه سوی دگران مایل شد؟
غم نبود آن: که مرا دی به تغافل میکشت
غم از آنست که: امروز چرا غافل شد؟
شب وصل تو هلالی قدح از دست نداد
مگر از جام لبت بیخود و لایعقل شد؟
اهل عیشند هلالی، همه رندان لیکن
زان میان گوشهٔ اندوه مرا منزل شد