چنین گفت آن امیر دردمندان
که نیست این بس عجب از گوسفندان
که میآرند ایشان را بخواری
که تا بُرّند سرهاشان بزاری
که بی عقلند و ایشان میندانند
ازان سوی مقابر چون روانند
ازان قصّاب میباید عجب داشت
که او هم علم دارد هم طلب داشت
چو میداند که او را نیز ناگاه
بخواهندش بریدن سر درین راه
چگونه فارغ و ایمن نشستست
نمیجنبد خوشی ساکن نشستست
نگه کن تا بآدم پُشت بر پشت
که چندین طفل عالم در شکم کُشت
بسی میرند جسم مور داده
بسی شیرند تن در گور داده
جهان را ذرّهٔ در مغز هُش نیست
که او جز رستمی سُهراب کُش نیست
چه میگویم خطا گفتم چو مستان
که او زالیست سر تا پای دستان
ترا میپرورد از بهر خوردن
بِنِه این تیغ را ناکام گردن
مکش گردن، فلک سیلی زن تست
که گر سیلی خوری در گردن تست
بسیلی کردنت پرورده گردی
که تا فربه شوی وخورده گردی