غزل شمارهٔ ۲۳۸
هر زمان بر صف خوبان به تماشا گذرم
چون رسم پیش تو نتوانم از آن جا گذرم
دارم آن سر که به سودای تو بازم سر خویش
سر چه کار آید؟ اگر زین سر و سودا گذرم
زان خط سبز و لب لعل گذشتن نتوان
گر به صد مرتبه از خضر و مسیحا گذرم
همنشینا، قدمی چند به من همره شو
که برش طاقت آن نیست که تنها گذرم
قصر مقصود بلندست، خدایا، سببی
که ازین مرحله بر عالم بالا گذرم
رشتهٔ مهر تو گر دست دهد همچو مسیح
پا به گردن نهم و از سر دنیا گذرم
من که امروز هلالی، خوشم از دولت عشق
بهتر آنست کز اندیشهٔ فردا گذرم