غزل شمارهٔ ۲۳۹
خواهم که به زیر قدمت زار بمیرم
هر چند کنی زنده، دگر بار بمیرم
دانم که چرا خون مرا زود نریزی
خواهی که به جان کندن بسیار بمیرم
من طاقت نادیدن روی تو ندارم
مپسند که در حسرت دیدار بمیرم
خورشید حیاتم به لب بام رسیدست
آن به که در آن سایهٔ دیوار بمیرم
گفتی که ز رشک تو هلاکند رقیبان
من نیز بر آنم که از این عار بمیرم
چون یار به سر وقت من افتاد، هلالی
وقتست اگر در قدم یار بمیرم