غزل شمارهٔ ۲۴۰
به خاک من گذری کن، چو در وفای تو میرم
که زنده گردم و بار دگر برای تو میرم
نهادم از سر خود یک به یک هوی و هوس را
همین بود هوس من که در هوای تو میرم
دل از جفای تو خون شد روا مدار که عمری
دم از وفا زنم و آخر از جفای تو میرم
تویی که: جان جهانی فزاید از لب لعلت
منم که هر نفس از لعل جانفزای تو میرم
به حال مرگم و سوی تو آمدن نتوانم
تو بر سرم قدمی نه، که زیر پای تو میرم
رو ای رقیب، ز سر کویش، که ترک جان نتوانی
تو جای خویش به من ده، که من به جای تو میرم
مرا به خواری ازین در مران به سان هلالی
گذار تا چو سگان بر در سرای تو میرم