غزل شمارهٔ ۶۰۵۸
از خموشی مشت خاک بر دهان قال زن
تا قیامت خیمه در دارالامان حال زن
روزگاری رشته تاب آرزو بودی، بس است
چند روزی هم گره بر رشته آمال زن
چون حباب از بیضه هستی قدم بیرون گذار
در فضای بحر با موج سبکرو بال زن
مطربان را پست کن، از بار منت گل بچین
ساقیان را مست گردان، رطل مالامال زن
هر دل گرمی که بینی گرد او پروانه شو
هر لب خشکی که یابی بوسه چون تبخال زن
آنقدر با تن مدارا کن که جان صافی شود
خرمنت چون پاک گردد پای بر غربال زن
دانه یکدست می خواهند صائب روز حشر
کشت خود را بر محک از دیده غربال زن
این جواب آن که می گوید حکیم غزنوی
گر ترا درد دل است از دیدگان قیفال زن