غزل شمارهٔ ۶۰۵۹
نیستی کوه گران، بر سیر پشت پا مزن
دامن خود را گره بر دامن صحرا مزن
در محیط آفرینش خوش عنان چون موج باش
چون حباب از ساده لوحی خیمه بر دریا مزن
یا مرید سرو و گل، یا امت شمشاد باش
دست در هر شاخ همچون تاک بی پروا مزن
هر چه هر کس دارد از دریوزه دل یافته است
تا در دل می توان زد حلقه بر درها مزن
مرغ دست آموز روزی بی نیازست از طلب
در تلاش این شکار رام دست و پا مزن
مرد را گفتار بی کردار رسوا می کند
پنجه جرأت نداری آستین بالا مزن
از نصیحت کی شوند ارباب غفلت زنده دل؟
آب بی حاصل به روی صورت دیبا مزن
زهر قاتل را کند اکسیر خرسندی شکر
مشت خاکی گر رسد از دوست، استغنا مزن
صائب از خاموشیت بزم سخن افسرده شد
بیش ازین مهر خموشی بر لب گویا مزن