غزل شمارهٔ ۱۳۹۴
تا غبار خط به گرد عارضش منزل گرفت
آسمان آیینه خورشید را در گل گرفت
این قدر تدبیر در تسخیر ما در کار نیست
مرغ نوپرواز ما را می توان غافل گرفت
پر برون آرد به اندک روزگاری چون خدنگ
هر که را درد طلب پیکان صفت در دل گرفت
دست گستاخی ندارد خار صحرای ادب
ورنه مجنون می تواند دامن محمل گرفت
سبحه از ریگ روان سازم که دست طاقتم
سوده شد از بس شمار عقده مشکل گرفت
دست بردارد اگر از چشم بندی شرم عشق
می توان از یک نگه تیغ از کف قاتل گرفت
بی تکلف می تواند لاف خودداری زدن
هر که در وقت خرام او عنان دل گرفت
چون شرر رقص طرب در جانفشانی می کنم
بس که چون صائب ز اوضاع جهانم دل گرفت